استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر و بچه به بغل میبینه :
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
خـدایـا !
من هـمانی هسـتم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم .
همانی که وقتی دلش می گیرد وبغضش می ترکد،می آیدسراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند .
و چشم هایش را می بندد و می گوید :
من این حرف ها سرم نمی شود! باید دعایم را مستجاب کنی!
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند!
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد !!
همانی که بعضی وقت ها پشت سـر مردم حرف می زند !
گاهی بدجنس می شود ، البته گاهی هم خودخواه !
حـالا یـادت آمـد مـن کـی هـستم ؟!معبود من !
سالیانیست مرا راهی صحرای پر از رنگ و فریب کرده ای
تا در آن سیر کنم و تو را بیابم و با تو عاشقی و بندگی کنم .
آن وقت که مرا فرستادی پاک و سبحان بودم
اما حال پر از رنگ دنیا شده ام.
آن روز خود به من گفتی تا همیشه کنار تو
هستم مرا فراموش نکن .اما امروز یاد همه هستم جز تو ..
خدای من !پشیمـانم حلالم کـن .
کم کم یاد
خواهی گرفت !
با آدمها
همانگونه باشی
که هستند
... !
... ... ... همانقدر
خوب
گرم
مهربان
و گاهی همانقدر
بد
سرد
تلخ......